روزگارمونا چيطوري رنگي ميكنيم-1-

ساخت وبلاگ

تازه از راه رسيده بودم. شبي تولدي حضرتي فاطمه معصومه بود . تشنه بودم. پارچي آبا ورداشتم , يه بسم الله گفتم  آ تاجون داشتم سرکشيدم. يا حسين. هنوز لباساما عوض نکرده بودم. که موبايلم زنگ خورد. شمارش ذخيره نشده بود. صداش آشنا بود. اون منا ميشناخت . اما من هنوز درست نه. يوخده يوخده خاطراتي سالاي قبل را يادآوري ميکرد. يه دوستي قديمي بود. خاطرات مالي يه سال قبل بود. دوسال قبل. چهارسال قبل......... هنوز نشناختم. ...مالي 6سال قبل..........واي ده سالي قبل..........واي اين نکنه يه رفيق دبستانيس؟!!!!!!! بهش گفتم ...... يا علي تو اين همه آماري منا از کوجا داري ........... نشناختمت . خودت يه اسمي يه فاميلي........بهم بده.......... دستي آخر خودش گفت: ياس و يوسف رو يادت هست؟..........


خيلي شيرين بود....... خاطرات بسيار شيريني برام زنده شد. هنوز يک ساعتي تا اصفهان داشتن. با اس-ام-اس همديگه را راضي کرديم. قرار شد تاااا رسيدن اصفهان با هم وعده کنيم يه جايي آ باهم بريم بيرون گشت آ گذار آ اصفهان گردي ...........براا شب آ خوابم خونه ي ما.


دروازه تهران قرار گذاشتيم باهم آ رفديم يوخده اصفهان گردي. شامم رستوراني سنتي مهمونم کردن ......


نصف شب بود که رسيديم خونه. همه خواب بودن. آخه بندگاني خدا فردا صبح کارآ زندگي داشتن .


شب اما. يه خواب خيلي آرامي داشتم. شايد مدتهاي زيادي بود چنين آرامشي را تجربه نکرده بودم. خوابي آرووم آ با ارزشي بود. خيلي...



به رنگي سفيد

يا حسين......
ما را در سایت يا حسين... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8pakravan0 بازدید : 113 تاريخ : شنبه 30 بهمن 1395 ساعت: 23:43