ام البنين... (يا زهرا__2 )

ساخت وبلاگ

امروز سالروز وفات خانم «ام‌البنين» مادر گرامي علمدار کربلاست. (هنوز موندم آدمي شبيه من که از دو دست لنگ ميزنه وقتي بعد از سالها پاش برسِ به بين الحرمين چيکار ميتونه بکنه....چيکار بايد بکنه.....)


روي صفحه ي سررسيد رو نگاه ميکنم.


امروز سيزدهم جمادي‌الثاني و سالروز وفات خانم «ام‌البنين» مادر گرامي حضرت ابالفضل العباس .


برميگردم يه نگاه به نوشته هاي کتاب «ماه به روايت آه» به قلم ابوالفضل زرويي نصرآباد مي اندازم. 


 


راوي اين داستان، «لبابه» همسر حضرت عباس(ع) است.


مهربان‌تر از مادر، محرم‌تر از خواهر، مقاوم‌تر از کوه، زيباتر از حور و روح‌نوازتر از نسيم صبح... اين صفات نادره، تنها چند شاخه گل از گلستان وجود مادر همسرم، فاطمه ام‌‌البنين است. آن قدر مؤدب و محجوب و آرام است که جز به وقت ضرورت سخن نمي‌گويد و در عين هيمنه و شکوهمندي، چنان لطيف و نجيب است که بي‌ترس از ملامت و سرزنش، مي‌تواني ساعت‌ها با او سخن بگويي و به تمام اشتباهات و خطاهايت اعتراف کني.


وقتي همسرم عباس، با لبخند از سخت‌گيري‌هاي مادرش در تربيت فرزندان مي‌گفت و مي‌گفت که مادرش نخستين مربي شمشيرزني و تيراندازي او و برادرانش بوده، نمي‌توانستم به خود بقبولانم که اين فرشته مجسم و اين تنديس بي‌نقص لطافت و زنانگي، نسبتي با شمشير و کمان داشته باشد. همواره صحبت‌هايي از اين دست را ترفندي از جانب همسرم مي‌دانستم که شايد مي‌خواست ميزان شناخت من از روحيه و عواطف مادرش را بسنجد.


امروز در بازار مدينه، با دو زن مسافر از قبيله بني‌کلاب ملاقات کردم. وقتي دانستند که من عروس فاطمه کلابيه‌ام، با خوشحالي مرا در آغوش گرفتند و بعد از پرسيدن حال و نشاني منزل او، اولين سؤالشان، مرا از فرط تعجب بر جا خشک کرد: هنوز هم شمشير مي‌بندد؟


- شمشير؟! نه.


- پس برادرش درست مي‌گفت که از بعد ازدواج، تغيير کرده.


- يعني مي‌گوييد مادر همسرم جنگيدن مي‌داند؟!


از حيرت، سادگي و نوع پرسشم به خنده افتادند. يکي از آنها به عذرخواهي از خنده بي‌اختيار و بي‌مقدمه‌شان، روي مرا بوسيد و گفت: شما دختران شهر چه قدر ساده‌ايد. قبيله ما - بني‌کلاب - به جنگاوري و دليري ميان قبايل مشهور و معروف است و تقريباً تمام زنان قبيله نيز کمابيش با شمشيرزني، تيراندازي و نيزه‌داري آشنايند. اما فاطمه از نسل «ملاعب الاسنه» (به بازي گيرنده نيزه‌ها) است و خانواده‌اش نه فقط در ميان قبيله ما و کل اعراب، بلکه حتي در امپراتوري روم نيز معروف و مورد احترامند. فاطمه در شمشيرزني و فنون جنگي به قدري ورزيده و آموزش ديده بود که حتي برادران و نزديکانش تاب هماوردي و مقابله با او را نداشتند.


بعد در حالي که مي‌خنديد، ادامه داد: هيچ مردي جرأت و جسارت خواستگاري از او را نداشت. به خواستگاران جسور و نام‌آور ساير قبايل هم جواب رد مي‌داد. وقتي ما و خانواده‌اش از او مي‌پرسيديم که چرا ازدواج نمي‌کني؟ مي‌گفت: مردي نمي‌بينم. اگر مردي به خواستگاري‌ام بيايد، ازدواج مي‌کنم.


من که انگار افسانه‌اي شيرين مي‌شنيدم، گويي يکباره از ياد بردم که اين، بخش ناشنيده‌اي است از زندگي مادر همسرم. لذا با بي‌تابي پرسيدم: خوب، بگوييد آخر چه شد؟!


زن در حالي که از خنده ريسه مي‌رفت، گفت: هيچ آن قدر منتظر ماند تا مويش همرنگ دندان‌هايش شد و ناکام از دنيا رفت! ... خوب، معلوم است که آخرش چه شد. وقتي عقيل به نمايندگي از طرف برادرش اميرالمؤمنين علي - که رحمت و درود خدا بر او - به خواستگاري فاطمه آمد، او از فرط شادماني و رضايت، گريست و گفت: خدا را سپاس من به «مرد» راضي بودم ولي او «مرد مردان» را نصيب من کرد.


زن ديگر با خنده ميان حرف دوستش پريد: چرا جريان خواستگاري معاويه را نمي‌گويي؟


- آخ آخ راست مي‌گويي ... اما اين يکي را حتماً خودش شنيده ... .


با تعجب و حيرت گفتم: خواستگاري معاويه؟! از ام‌البنين؟! شوخي مي‌کنيد؟!


- يعني نشنيده‌اي؟ تو چه عروسي هستي دختر؟ لااقل حکايت «ميسون» را که مي‌داني ... .


- «ميسون»؟! نه ... چه حکايتي است؟


- پس از اول برايش تعريف کن خواهر گرچه، مي‌ترسم اگر باد به گوش ام‌البنين برساند که ما قصه زندگي‌اش را براي عروس چشم  گوش بسته‌اش تعريف کرده‌ام، پوست از سرمان بکند.


- به چشم، مي‌گويم راستش قبل از آن که عقيل به نيابت از اميرمؤمنان علي(ع) به خواستگاري فاطمه بيايد، معاويه هم کسي را به خواستگاري فرستاده بود. لابد مي‌داني که معاويه پس از رحلت پيامبر و آغاز حکمراني خلفا، والي شام شد و با حيف و ميل بيت‌المال و خرج کردن از کيسه مردم، رفته رفته براي خود امپراتوري خودمختار ايجاد کرد.


نه فقط الان که خود را امير‌المؤمنين و خليفه مسلمين مي‌نامد و مي‌داند، بلکه از همان آغاز ولايت بر شام، سعي داشت بهترين‌ها را براي خود دست‌چين کند؛ بهترين لباس‌ها، لذيذترين خوراکي‌ها، زيباترين غلامان و کنيزها، باشکوهترين تجملات و تجهيزات و لابد بهترين زنان آوازه زيبايي و شجاعت فاطمه کلابيه، باعث شد که معاويه يکي از نزديکان مغرورش را با مبالغي چشمگير از جواهر آلات و  البسه و ساير هدايا به خواستگاري او بفرستد.


فرستاده معاويه بعد از آن که با تبختر و فخرفروشي، طبق‌هاي هدايا را پيش فاطمه و خانواده‌اش به چشم کشيد، با حالتي تحقيرآميز و غيرمؤدبانه، کنار هدايا يله داد و از گشاده‌دستي و بنده‌نوازي اربابش گفت و چنان که گويي از پاسخ مثبت فاطمه و خانواده‌اش خبر داشت، فرمان داد که: «دختر تا فردا صبح آراسته و آماده حرکت به شام باشد تعجيل کنيد».


فاطمه با حجب و حيايي دخترانه به آرامي از پدرش پرسيد: «پدر جان، آيا اجازه مي‌دهيد چند کلمه‌اي با فرستاده ارجمند والي بزرگ شام سخن بگويم؟»


پدر که آتش پنهان در زير اين لحن را مي‌شناخت و از بي‌ادبي فرستاده نيز به شدت خشمگين بود، ظاهراً از فرستاده کسب اجازه کرد فرستاده با تفرعن سري جنباند که يعني بگويد.


«حزام» به آتشفشان اجازه فوران داد: «بگو دخترم».


فاطمه گفت: «جناب فرستاده، آيا من از هم اکنون مي‌توانم مطمئن باشم که همسر والي مقتدر شام، امير معاويه بن ابوسفيان هستم؟»


فرستاده که تقريباً پشت به فاطمه و خانواده‌اش دراز کشيده بود، سر چرخاند و چنان که گويي بر آنان منت مي‌گذارد، گفت: «بله، هستي».


لحن آرام و شرم‌آگين فاطمه به يکباره تغيير کرد و با لحني قاطع، بر سر مرد فرياد زد: «پس درست بنشين مردک!»


فرستاده همچون کسي که به رعد و برق دچار شده باشد، به يکباره از جا جست و با چشمان گشاده از حيرت، مؤدب و دو زانو نشست.


فاطمه ادامه داد: «آيا اربابت به تو حد و ادب ميهمان و حق و حرمت ميزبان را نياموخته؟ چگونه والي مقتدري است معاويه که به نوکرانش اجازه مي‌دهد با خانواده همسرش جسور  بي‌ادب باشند؟ به خدا قسم اگر شومي خون ميهمان و بيم غيرت‌ورزي عشيره نبود، اين بي‌ادبي‌ات بي‌پاسخ نمي‌ماند.»


فرستاده معاويه که از ترس جان، در همان حالت نشسته، عقب عقب رفته بود، تقريباً به آستانه در رسيده بود و با دست کشيدن بر زمين، کفشهايش را مي‌جست.


ام‌البنين دوباره غريد: «و اما اين هدايا و جواهرات اگر فقط هديه و پيش‌کش است، هديه‌اي است بي‌دليل، مشکوک و اسراف‌آميز اما اگر قيمت و بهاي من است. به اربابت بگو که مرا بسيار ارزان پنداشته ... هاي! کجا مي‌گريزي؟ بيا خر مهره‌هايت را هم ببر و حمايل شتر صاحبت کن!»


اما فرستاده معاويه اين جملات را نشنيد چون لحظاتي پيش از آن، پابرهنه از بيم جان گريخته بود و ساعتي بعد يکي از همسايگان، طبق‌هاي هديه را به او رساند.


معاويه هم البته از پا ننشست. براي آن که ثابت کند مي‌تواند از بني کلاب زن بگيرد، اين بار فرستاده‌اش را به خواستگاري «ميسون» دختر «بجدل» فرستاد و او را به زني گرفت. «ميسون» سوگلي معاويه شد و «يزيد» را براي او به دنيا آورد.


اما معاويه دست‌بردار نبود. يکي - دو سال بعد از آن ماجرا، يکي از صحابه معتبر پيامبر را واسطه خواستگاري از فاطمه کرد. فرستاده معاويه مشغول طرح مقدمات خواستگاري بود که عقيل از راه رسيد. بعد از آن که عقيل، هدف از آمدنش را گفت و از فاطمه براي برادرش خواستگاري کرد، صحابي پيامبر که فرستاده معاويه بود نيز با شکفتگي و خوشحالي، خانواده حزام را به پذيرش خواست عقيل، تشويق و ترغيب کرد و وجوه افتراق و امتياز پيشوايمان علي را به تفصيل برشمرد.


معاويه نيز پس از شنيدن اين ماجرا، کاردش مي‌زدي خونش نمي‌آمد، خلاصه اين که حسرت ازدواج با فاطمه ام‌البنين بر دل معاويه ماند.


با اين که ديروز با مادر همسرم ملاقات کرده بودم، با شنيدن روايت زندگي‌اش، مشتاق شدم تا به بهانه راهنمايي دوستان قديمش، با آن دو همراه شوم و دوباره زيارتش کنم.


در مي‌زنيم و پس از چند لحظه، در گشوده مي‌شود. قامت رعنا و چهره معصوم و مهربان مادر همسرم، در چارچوب در ظاهر مي‌شود با همان لبخند محجوب و آرامش‌بخش هميشگي......

يا حسين......
ما را در سایت يا حسين... دنبال می کنید

برچسب : يا ام البنين,يام البنين,يام البنين الاربعة,يا بياع البنات,يازينة البنات انا جايك عريس,ياست البنات,يامحلى البنات بدون ايقاع,يابياع البنات ابو منى,يام البنين الاربعه مكتوبه,يام البنين الاربعه حني عليه, نویسنده : 8pakravan0 بازدید : 163 تاريخ : جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 1:50